پاییز

من در این فصل خزان
می شود با خبری خوب مواجه بشوم ؟

دو سه روزی برود
بعد از آن همه دوری باز باران بشود ؟

از دور بینمش و آفتاب کج بشود
سایه ام زودتر از من به سمتش بخزد

من اگر ، کوله در دست به سویش بروم
شاید از کف بروم

تو چه دانی ، روی ماهش اگر دیده شود
شاید از دست بروم

تو چه دانی که آن لحظه چقدر شیرین است
شاید این کوله را بندازم
و به سویش بدوم

شاید اصلا مثل عیسی بشوم
بال ها را بگشایم و بسویش بپرم

نفسم را بدمد ، نفسش را بدمم
شاید اصلا زندگی را ، به من هدیه دهد

چند قدم مانده به او ، قلبم تند بزند
در وصالش همه ی صبر و قرارم برود

اضطرابم که چنین افزون گشت
شاید اصلا بزند من به سرم

من به او گر برسم
شاید اصلا ؛ نه
مطمئنم ؛ که روحم که جانم برود

بگذریم ...
او اگر می فهمید ، می توانست این فصل ، از نو آغاز شود

و خدا می داند این عیسی ، می تواند مثل سابق بشود
که اگر امکان داشت ، عشق در او زنده شود

بشود یا نشود می خواهم ، بعد از این شعر شاعر بشوم ... !

نظرات