فصل تناقض

دوباره خزان است و شاعر قلم به دست گیرد
چو بالهای عیسی بسوزد هم ز حوا خبر گیرد

ممل نی زِ رسوایی هَماره و ممکن نیست
که این شوخدیده حاشا ز عاشقی حذر گیرد

چه عمری که یادش قدم زدم افسوس, می‌شود؟
درخت کهنسال کوچه ى قدیمی ثمر گیرد ؟

ز هَم کمر مَعوج و رخ چین می زند ز غَم
ز رَن رمیدم از خریف , خلت ز سر گیرد

فقط می کُشد مجال شکفتن نمی دهد پاییز
چرا باید فصل تغزّل و شیدایی لقب گیرد

ز نعره های دل , عشق , زخم بر حنجره می زند
گمانم تا عَندد این دل باید زبان به دهن گیرد

زیاده گفتم و مشکل نه فصل است و ماه
که این شوریده حال هر دم سراغ تو را گیرد

چو روزی ز ضعف هرم چکامه ها به سر آید
خدا کند یک دم , فقط یک دم مرا بغل گیرد .. !

نظرات