در بطنِ زمانِ بی‌نام

آیا زمان،
مفهومِ خطی‌ای است که در چارچوبِ خردِ بشری محصور گشته،
یا توهمِ ایستایی‌ست که در عمقِ بی‌پایانیِ «نا-زمان» ریشه دارد؟
در دلِ این ابعادِ پر از ابهام،
هیچ‌چیز ثابت نمی‌ماند،
زیرا زمان، همچون مایعی سیال،
از مرزهای عقلِ متناهی عبور کرده
و در سیلانِ بی‌پایانِ وجود می‌لغزد.

لحظات، گویی نه در هم‌ترازی با حقیقت،
که در دالان‌های معکوسِ تجربه‌های بشری اسیرند؛
آن‌ها نه «تداوم» دارند،
که در حلقه‌های بی‌نهایتِ «تکرار» محصور می‌شوند،
چنان که در هزارتوی ذهنِ آگاهِ بی‌خود،
هیچ‌چیز جز سایه‌ای از واقعیت باقی نمی‌ماند.

زمان، از آن‌چه در تصورِ بشری‌ست،
نه مسیر است،
و نه جریان،
بلکه تجلیِ گسستِ نامتناهی است
در برزخِ «شدن» که هرگز به «بودن» نخواهد رسید.
لحظات، نه سرِ شروع دارند و نه پایانِ مشخص؛
بلکه از بی‌خودگیِ میانِ «موجود» و «معدوم»،
در هم می‌آمیزند و در فضایی رهای از سنجشِ عقلانی،
خود را از حلقه‌های بی‌زمانی و بی‌مکانی می‌گذرانند.

آیا زمان، یک گسستِ شناختی نیست؟
فقدانی از حقیقتِ مطلق که در «رخداد» به وقوع می‌پیوندد؟
آیا هر لحظه، نه چرخشی در میدانِ حرکتِ فیزیکی،
که فروپاشیِ تصورِ «ابژه» نیست؟
زمان، از آن‌چه می‌پنداریم خطی‌ست,
جز تداومِ بی‌نهایتِ درهم‌تنیدگی‌های پنهانی نیست.

در این نظامِ مفهومیِ بی‌قاعده،
آگاهی، همچون سَری بی‌پایان در پیِ فهمِ خود،
در حالِ آگاهی به ناکجاآباد است؛
در این انباشتِ بی‌هدف و بی‌چشم‌اندازِ زمان،
ما در بهتِ وجود به دنبالِ «جوهر» می‌گردیم،
غافل از آن‌که جوهرِ اصلی،
در درکِ «غیاب» و «پوچی» نهفته است.

زمان، نه از جنس حرکت است،
که خود را در تداخلِ حلقه‌های بی‌انتها گم کرده است؛
و در این گم‌شدگی، انسان به «خود» می‌اندیشد،
ولی آیا «خود»، چیزی جز تکثیرِ بی‌نهایتِ بازتاب‌هاست
که در آینه‌های ذهن به دنبالِ معنا می‌گردد؟

پرسشِ زمان، همچون حقیقتی است که هیچ‌گاه در پیِ یافتنِ خود نمی‌رود؛
چرا که در «وضعیتِ بودن»، همیشه در مرزِ فاصله‌ی از حقیقت ایستاده است.
پس این ابهامِ وجودی،
این «پندارِ تداوم»،
نه در دلِ لحظات،
که در سیاهیِ فاصله‌ی بی‌پایانِ هستی نهفته است.

نظرات