شکســـته ها

در امتداد معابر متکثر این کلان‌شهر فرسوده،
که خاطره‌های متوقف در گریزگاه‌های زمان،
همچون اشباحی سرگردان، از پسِ هر زاویه‌ پدیدار می‌شوند،
انسانِ مفرد، در وهمی جمعی، زیست می‌کند؛
و این زیستن، نه تجربه‌ای از حضور، که پژواکی‌ست از انقطاع.

هر آیینه در این معماری تکرار،
نه آینه‌ی حقیقت، که انعکاس وهم خویشتنِ کاذب است؛
و دست‌هایی که در طلبِ نجات، امتداد می‌یابند،
در حقیقت، تجسمِ تمنای عبث‌اند،
در برهوتی که اراده‌ به معنا، از آن رخت بربسته است.

شهر، همانند ماشینی روان‌پریش،
روحِ فردیت را به نفع توده‌گی بی‌چهره تحلیل می‌برد؛
و در این بازارِ نامرئی،
ارزش انسان دیگر به جوهر آگاهی نیست،
که به میزان انقیادش به اقتدارهای ناپیدا تعریف می‌شود.

آزادی—این اسطوره‌ مدرن—
در گفتمان مسلط، به واژه‌ای تُهی تنزل یافته؛
نه رهایی از بند، بلکه توهمی زیباشناختی
برای استمرار بندگی‌ای داوطلبانه.

سعی و تلاش مردم،
تلاش برای حفظ کیستی نیست،
بل فراری‌ست از زوال درونی؛
تقلایی‌ست برای باقی ماندن در قفسی
که با دست خویش ساخته‌اند و نامش را «امنیت» نهاده‌اند.

ایشان به فریب‌ تغذیه می‌شوند،
با کلماتی که چون نغمه‌هایی ناساز،
بر استخوان‌های خشکیده‌ واقعیت می‌رقصند؛
و این رقص، نه طرب است،
که طاعون است.

اما ورای این وهم‌خانه،
در اعماق لایه‌های پنهان آگاهی،
سکوتی خِرَدورزانه جاری‌ست،
سکوتی که از جنس خلأ نیست،
بلکه آستانه‌ای‌ست برای عبور از کثرت به وحدت.

و شاید، در مواجهه‌ با نیستی،
که نقاب از چهره‌ وجود فرو می‌افتد،
انسان بار دیگر،
در آیینه‌ تهی،
تصویر اصیل خویش را خواهد دید.

نظرات