در اقلیم رؤیا

رؤیا،

نه زاییده‌ی تاریکی‌ست،

نه ارمغان خواب،

بلکه فروچکیدن حقیقتی‌ست

از روزنی نامرئی

میان ذهن و فراموشی.

ما،

در رؤیا به جایی نمی‌رویم،

بلکه از جایی بازمی‌گردیم؛

به خاستگاهِ پیشا‌منطق،

جایی که واژه هنوز به زنجیر معنا نیفتاده بود

و هستی،

تنها ضربانی مبهم از حضور بود.

رؤیا،

تجلیِ آشوبِ ناخودآگاهی نیست،

بلکه بی‌هوش‌ترین شکلِ بیداری‌ست؛

آنجا که ذهن،

پرده از پیش‌فرض‌های جهان برمی‌دارد

و هستی را بی‌تفسیر،

همان‌گونه که هست،

می‌بلعد.

در رؤیا،

زمان مچاله می‌شود،

مکان تبخیر می‌گردد،

و «من»،

به شعاعی نامحدود از ادراک بدل می‌شود

که نه آغاز دارد

و نه مرز.

خواب،

نیاز جسم است؛

اما رؤیا،

ضرورتِ روح.

تکه‌ای از حافظه‌ی کیهان است

که در اعماق ژن‌های ما پنهان شده،

و هر شب،

در هیئت تصویرهایی بی‌توضیح،

سر برمی‌آورد.

شاید آن‌چه رؤیا می‌نامیم،

صدای مبهم خویشتنِ متعالی ماست

که در سکوت شب،

جرأت نجوا پیدا می‌کند.

نظرات