پست‌ها

در معبر حقیقت

حقیقت، نه چیزی‌ست که به چشم آید، نه در کلمات دربسته باشد؛ بلکه سایه‌ای‌ست که در لابه‌لای وجود و عدم، آرام آرام در حرکت است، و نه هیچ چیزی از آن فرار می‌کند و نه چیزی در آن ثابت می‌ماند. حقیقت، نه در دنیای واقعیت‌های سطحی گنجیده است، که در ژرفای سکوتِ آگاهی نهفته است. تمام آنچه می‌بینیم، پرده‌ای‌ست که جلوِ چشم ما کشیده‌اند، و این خود حقیقت است که در پشتِ آن پنهان مانده، در انتهای بی‌واژه‌ها، در انتهای بی‌پرسش‌ها. ما، همواره در جست‌وجوی حقیقتیم، اما در هر گامی که برمی‌داریم، فقط به جست‌وجو می‌رسیم، نه به کشف. حقیقت، فراتر از دریافت ماست؛ آن چیزی‌ست که همیشه در درون بوده، اما خود را در قالب کلمات و مفاهیم نمی‌گنجاند. در این گذر، تمام آنچه که از آن به عنوان حقیقت یاد می‌کنیم، بازتابی‌ست از حقیقتی عظیم‌تر، که ما، از آن جدا شده‌ایم. آن حقیقت، همیشه با ما بوده، اما خود را به زبانِ تردید در می‌آورد تا ما همچنان در پی آن بگردیم. و شاید، حقیقت، هیچ‌گاه در «یافتن» نباشد. شاید حقیقت، ...

در سپهر رؤیا

رؤیا، نه استراحت است، نه توهمی از ذهن، بلکه رخدادی‌ست از ذاتِ ناپیدای آگاهی، که در لایه‌های درونی انسان در تاریکی به تماشا نشسته است. حضور آن، فراتر از هر مفهومی‌ست که در دستِ فهم باشد، و هر واژه‌ای که در آن تلاش کند تنها به وهمی بی‌سایه بدل می‌شود. در رؤیا، وجود از مرزهای «من» عبور کرده، و به بی‌زمانی پیوسته است؛ آنجا که هر لحظه، آیینه‌ای‌ست از حضورِ هیچ، و هر گامی، گمگشته در جهانِ بی‌نهایت. رؤیا، نه آغازی دارد، نه پایانی؛ بلکه بازتابی‌ست از جهانی که در آن، مفهومِ «شدن» و «بودن» از یکدیگر انفکاک نمی‌یابند. و ما، در جست‌وجوی حقیقتی که به خودیِ خود نیز وجود ندارد، سرگردانیم. در این سپهر، تمامِ رؤیاها یادآوری‌ست از آن حقیقتی که به زبانِ بی‌واژه می‌گوید که هستی، تنها پرسه‌زنی‌ست در میان خلاء، و هر آنچه که در آن می‌بینیم، بازگشتی است از ازلی که فراموش کرده‌ایم. رؤیا، نه به‌مثابه‌ خواب است، که بازتابی‌ست از فراسوی ذهن، از آنجا که آنچه در رؤیا می‌بینیم، چیزهایی‌ست که از زمان ...

در اقلیم رؤیا

رؤیا، نه زاییده‌ی تاریکی‌ست، نه ارمغان خواب، بلکه فروچکیدن حقیقتی‌ست از روزنی نامرئی میان ذهن و فراموشی. ما، در رؤیا به جایی نمی‌رویم، بلکه از جایی بازمی‌گردیم؛ به خاستگاهِ پیشا‌منطق، جایی که واژه هنوز به زنجیر معنا نیفتاده بود و هستی، تنها ضربانی مبهم از حضور بود. رؤیا، تجلیِ آشوبِ ناخودآگاهی نیست، بلکه بی‌هوش‌ترین شکلِ بیداری‌ست؛ آنجا که ذهن، پرده از پیش‌فرض‌های جهان برمی‌دارد و هستی را بی‌تفسیر، همان‌گونه که هست، می‌بلعد. در رؤیا، زمان مچاله می‌شود، مکان تبخیر می‌گردد، و «من»، به شعاعی نامحدود از ادراک بدل می‌شود که نه آغاز دارد و نه مرز. خواب، نیاز جسم است؛ اما رؤیا، ضرورتِ روح. تکه‌ای از حافظه‌ی کیهان است که در اعماق ژن‌های ما پنهان شده، و هر شب، در هیئت تصویرهایی بی‌توضیح، سر برمی‌آورد. شاید آن‌چه رؤیا می‌نامیم، صدای مبهم خویشتنِ متعالی ماست که در سکوت شب، جرأت نجوا پیدا می‌کند.

در بطنِ زمانِ بی‌نام

آیا زمان، مفهومِ خطی‌ای است که در چارچوبِ خردِ بشری محصور گشته، یا توهمِ ایستایی‌ست که در عمقِ بی‌پایانیِ «نا-زمان» ریشه دارد؟ در دلِ این ابعادِ پر از ابهام، هیچ‌چیز ثابت نمی‌ماند، زیرا زمان، همچون مایعی سیال، از مرزهای عقلِ متناهی عبور کرده و در سیلانِ بی‌پایانِ وجود می‌لغزد. لحظات، گویی نه در هم‌ترازی با حقیقت، که در دالان‌های معکوسِ تجربه‌های بشری اسیرند؛ آن‌ها نه «تداوم» دارند، که در حلقه‌های بی‌نهایتِ «تکرار» محصور می‌شوند، چنان که در هزارتوی ذهنِ آگاهِ بی‌خود، هیچ‌چیز جز سایه‌ای از واقعیت باقی نمی‌ماند. زمان، از آن‌چه در تصورِ بشری‌ست، نه مسیر است، و نه جریان، بلکه تجلیِ گسستِ نامتناهی است در برزخِ «شدن» که هرگز به «بودن» نخواهد رسید. لحظات، نه سرِ شروع دارند و نه پایانِ مشخص؛ بلکه از بی‌خودگیِ میانِ «موجود» و «معدوم»، در هم می‌آمیزند و در فضایی رهای از سنجشِ عقلانی، خود را از حلقه‌های بی‌زمانی و بی‌مکانی می‌گذرانند. آیا زمان، یک گسستِ شناختی نیست؟ فقدانی از حقیقتِ مطلق که در «رخداد» به وقوع می‌پیوندد؟ ...

شکســـته ها

در امتداد معابر متکثر این کلان‌شهر فرسوده، که خاطره‌های متوقف در گریزگاه‌های زمان، همچون اشباحی سرگردان، از پسِ هر زاویه‌ پدیدار می‌شوند، انسانِ مفرد، در وهمی جمعی، زیست می‌کند؛ و این زیستن، نه تجربه‌ای از حضور، که پژواکی‌ست از انقطاع. هر آیینه در این معماری تکرار، نه آینه‌ی حقیقت، که انعکاس وهم خویشتنِ کاذب است؛ و دست‌هایی که در طلبِ نجات، امتداد می‌یابند، در حقیقت، تجسمِ تمنای عبث‌اند، در برهوتی که اراده‌ به معنا، از آن رخت بربسته است. شهر، همانند ماشینی روان‌پریش، روحِ فردیت را به نفع توده‌گی بی‌چهره تحلیل می‌برد؛ و در این بازارِ نامرئی، ارزش انسان دیگر به جوهر آگاهی نیست، که به میزان انقیادش به اقتدارهای ناپیدا تعریف می‌شود. آزادی—این اسطوره‌ مدرن— در گفتمان مسلط، به واژه‌ای تُهی تنزل یافته؛ نه رهایی از بند، بلکه توهمی زیباشناختی برای استمرار بندگی‌ای داوطلبانه. سعی و تلاش مردم، تلاش برای حفظ کیستی نیست، بل فراری‌ست از زوال درونی؛ تقلایی‌ست برای باقی ماندن در قفسی که با دست خویش ساخته‌اند و نامش را «امنیت» ...

تلقین

من با خودم در خیال خودم حرفـــ می زنم چه روز خوبی, چه هوایی, شیطنت, همســـــــر رویـــاهایم را بغل میــزنم; این پا روی آن پا به آسایش که لم می دهم چشم بسته, قلبــــ آرام, سکوتــــ, از تمامــــ دنیــــــــــا دل می کنم; ناگاه تخیل عمق رویا به مهر جبر جرم می شود ضخامت فکر, تردید, کجامــ؟ در جهانی دیگر قدم می زنم; نقاب به چهره تهی می شوم ز همهمه اهالی هبوط ظرافت عقل, لطافت دل, کدامــ؟ به ناچار یکی را گردن می زنمــــ; صدای تلعلع شرافت اسطوره ها می رسد به گوش مجـــنون که بود؟ معشــوق, لیـلــی, نمادیست که برایش جان می دهمــ; سنگ به پای برهنه و اشک در غبار عبور مسیری سخت, مخفی, نگینی ست در دل کوه, برای رسیدن می کنم, می کنم, می کنم; بی باور ظالم در من شهریست غمگین و یخ زده نجـــابت نگاه, تنهـــایی, فقــــر عشـــق؟ اگر نشود بسیـار سبکبال از این دیار می روم; اسبابت را جمع کن که این آخرین صلح من با توست شهـر فرشتــه ها, من, فرصتــــ نـــور, دستم را بگیری تو را هم با خود می برم; گاهی توهم کرخت شکافی ست به زیبایی مطلق هرج و مرج, ابهام, شکـــوه سیاهی, عجیب است خود...